چند وقت پیش یکی از بچه های شرکت دعوتمون کرد واسه تماشای اجرای برادرش ...تازه اونجا بود متوجه شدم برادرش نابیناست ...توی تصادف بینایی خودش روکامل از دست داده بود ...نمیدونم چیشد تصمیم گرفتم بریم ...تمام بازیگراشوننابینا بودن ...یه گروه 10 نفری که هر کدوم یه جوری نابینا شده بودن ...ولیچقدر امید به زندگیشون بیشتر از ماها بود ...برادرش هم تئاتر کار میکنه همتوی مغازشون کمک دست باباشه ...اخر سر که رفتیم با گروهشون صحبت کنیمباورم نمیشد نابینان ...چه دختر چه پسر انقد قیافه های باحال و مرتب و خوبیداشتن که فکر میکردی دارن باهات شوخی میکنن و شاید هم دوست نداشتم باورکنم نابینان ...خیلی حیف بودن ...یه پسر 31ساله تو گروهشون بود که چند ماهبه عروسیش مونده بیماری دژنراسیون گرفته بود و چون دیر اقدام کرده بودکلا نابینا شده بود ... و نامزدش ازش جدا شده بود ...البته به زور خودش ...اون دیگه خیلی مظلوم بود ...ولی اراده شون ستودنی بود ... دنیا خیلی بی رحمه ...و
دنیای نابیناها چیزیه که ازحد تصور ما دوره ...هیچ جوره نمیشه ادم خودش رو جای اونها بذاره ...کاش واسه همه ی دردها درمانی وجود داشت ... حتی واسه درد قلبهایی که میشکنن ... چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 19:18