چرا میای وبلاگم؟

ساخت وبلاگ
دیشب اخرای شب رفتم اشپزخونه ...چراغ هال هم خاموش بود ...تازهداشتم اب میخوردم یهو متی عین جن از مبل بلند شد گفت دالیییی :| تا نیمساعت داشتم سکسکه میکردم :| کامل رد داده ...حوصله هم نداشتم دیگه خودشهم ترسیده بود الان بزنمش :| گفتم مریضی عزیزم؟؟میگه فکر کردم منو دیدی :|گفتم ندیدمت :| میگه گفتما چرا محل ندادی رفتی :| بش میگم دیروزچه عجب دنبالم نیفتادی :| میگه رفتم سر قرار ...طول کشید ... گفتم بسلامتی :|کیه این دختر بدبخت ؟؟ میگه نمیدونم نیومد سر قرار که :| دو ساعت میخشدم نیومد برگشتم خونه :| گفتم خب خدا باهاش یار بوده :| میگه شوخی کردم :|تو فکر کن دختری باشه منو از دست بده سر قرارش نیاد :| شب بخیر دادمو اومدم اتاقم :| اخرشم نفهمیدم کجا بود ولی پیداست پشت بوته ها بوده :| چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 19:18

چند وقت پیش یکی از بچه های شرکت دعوتمون کرد واسه تماشای اجرای برادرش ...تازه اونجا بود متوجه شدم برادرش نابیناست ...توی تصادف بینایی خودش روکامل از دست داده بود ...نمیدونم چیشد تصمیم گرفتم بریم ...تمام بازیگراشوننابینا بودن ...یه گروه 10 نفری که هر کدوم یه جوری نابینا شده بودن ...ولیچقدر امید به زندگیشون بیشتر از ماها بود ...برادرش هم تئاتر کار میکنه همتوی مغازشون کمک دست باباشه ...اخر سر که رفتیم با گروهشون صحبت کنیمباورم نمیشد نابینان ...چه دختر چه پسر انقد قیافه های باحال و مرتب و خوبیداشتن که فکر میکردی دارن باهات شوخی میکنن و شاید هم دوست نداشتم باورکنم نابینان ...خیلی حیف بودن ...یه پسر 31ساله تو گروهشون بود که چند ماهبه عروسیش مونده بیماری دژنراسیون گرفته بود و چون دیر اقدام کرده بودکلا نابینا شده بود ... و نامزدش ازش جدا شده بود ...البته به زور خودش ...اون دیگه خیلی مظلوم بود ...ولی اراده شون ستودنی بود ... دنیا خیلی بی رحمه ...و دنیای نابیناها چیزیه که ازحد تصور ما دوره ...هیچ جوره نمیشه ادم خودش رو جای اونها بذاره ...کاش واسه همه ی دردها درمانی وجود داشت ... حتی واسه درد قلبهایی که میشکنن ... چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 19:18

داشتم فکر میکردم واسه فراموش کردن ادما اول باید قیافه ی اون آدم رو ازذهنت فراموش کنی ...چون به محض این که داری به یکی فکر میکنی تصویرذهنی از اون آدم هم میاد جلوی چشمت ...ولی خب امروز یه خانومی مراجعه کننده مونبود که شخصیت جالبی داشت... تقریبا ۶ ماه قبل اومده بود ‌‌‌‌و از اونجایی کهمن حافظه ی یاداوری قیافه و کروکیم قویه قیافه ش یادم اومد و حتی از بحثیکه بار اول بینمون پیش اومده بود هم بش گفتم :| به گفته ی خودش حافظه ی تصویریشاز آدما درحد ماهی بود ...میگفت اگه مادرمم حتی بیشتر از سه روز نبینم قیافه شیادم میره و هی فکر میکنم مادرم چه شکلی بود :| و تا به عکسش نگاه نکنم هیچتصویر ذهنی ازش یادم نمیاد:| از شوهرش که میگفت جالب تر بود ... شوهرش کهچند وقت یبار ماموریت میره کامل قیافه ش از ذهنش پاک میشه و میگه اوایلوقتی بعد یه مدت میدیدمش نمیشناختم شوهرمه :| گفتم خب خوبه دیگه اینطوریشوهرتون همیشه براتون تازگی داره :| میگه ولی شما ماشالا دارین خیلی حافظه یقوی دارین ...بعدم گفت البته اکثر مردا اینطورین قیافه خانوما تو ذهنشون ثبتمیشه :| گفتم نه فرقی نداره من قیافه هیچکس یادم نمیره ...بعد گفت پس چرامناسبت ها وتولدا رو یادتون نمیمونه :| گفتم تعداد و ارقام دیگه قضیه شفرق داره ... قیافه یه دونه ست ... مناسبت و این چیزا تعدادشون زیاده ...خودمم برام سوال بود ... گفتم از دکتر متی بپرسم :| گفت چون تو تقویم ثبتنمیکنی عزیزم :| تقویم هم دم دستت نبود هشدار گوشیت هست ...اونم نبودزمان سنج گوشیت هست :| من نگاه میکنم اون میخنده :| چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 19:18